سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 46
  • بازدید دیروز: 43
  • کل بازدیدها: 199046



دوشنبه 89 دی 6 :: 7:40 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام علیکم . احوالات شما ؟ خوب هستید  ؟

چه خبرا ؟ هرچند که فعلا این روزا هر جا بری فقط خبر یارانه است و بنزین و گاز و کرایه و چه می دونم از این حرفا .........

من حوصله حرفای سیاسی و وارد شدن تو این وادیها رو ندارم چون خیلیم ازش سردرنمیارم ولی یه چیزی رو حس ششمم بهم میگه :

اگرچه اول این طرح شایدخیلی سخت و طاقت فرسا باشه ولی یه مدت که بگذره خیلی خوب میشه .

باور کنید جدی میگم . می دونم شاید خیلیا بگن دارم از آقای احمدی نژاد طرفداری می کنم ( هر چند که خیلی قبولش دارم ) ولی باور کنید این طور نیست .

ما باید صرفه جوئی رو یاد بگیریم ، درست مصرف کردن رو ، مقتصد بودن و خیلی چیزای دیگه .......

بهرحال هر کی میخواد بابت این حرفا منو بزنه گردن من از مو باریکتر ولی خوب یه جورای ناجوری از این طرح خوشم میاد نه به قول زهره دوستم میاد !!!!!!!

خوب اومدم یه چیزی رو بنویسم و برم .

 

دیروز بعدازظهر من و بابک رفتیم بیرون . بابک تو پاساژ 24 اسفند سر انقلاب کار داشت . ما از توی شمس آبادی رفته بودیم. وقتی به روبروی پارکینگ پاساژ رسیدیم

بابک گفت :

کاش من زود می رفتم و می یومدم و تو همین جا پشت فرمون می نشستی تا نخوایم بریم سر انقلاب که جای پارک گیر نمیاد .

ولی در همین حین دیگه رسیده بودیم به چراغ قرمز آخر شمس آبادی .

بهش گفتم خوب تو پیاده شو برو من دور می زنم میام دم پارکینگ می ایستم تا بیای .

بابک رفت ولی گوشیش رو جا گذاشت . یه افسرم سر تقاطع ایستاده بود . من هر چی نگاه کردم تابلوی دور زدن ممنوع ندیدم .

همونطور که پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم موبایل بابک زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم . چراغ سبز شد و من موبایل به گوش و دقیقا چشم تو چشم افسر دور

 زدم !!!!!!!!!

باور کنید اصلا اصلا اصلا حواسم نبود که من نباید با گوشی صحبت کنم !!!!!!!!!!

خلاصه اشاره کرد که بزن کنار و من همچنان بی خیال داشتم با گوشی صحبت می کردم و متعجب از اینکه :

ای بابا !!! اینجا که تابلوی دور زدن ممنوع نداشت چرا منو نگه داشت ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

زدم کنار و تازه اون موقع بود که دوزاریم افتاد که ای داد بیداد بخاطر صحبت با موبایل منو نگه داشته !!!!!!

نمی دونم یهو هول شدم نمی دونم چی شد که یه دفعه به نفس نفس افتادم و کاری کردم که اصلا نمی دونم از کجا به ذهنم رسید ؟؟؟؟؟؟؟؟

البته بگم یه خورده حالم خوب نبود به نفس نفسم که افتادم و همه چیز دست به دست هم داد تا بگم : حالم اصلا خوب نیست .

بهم گفت گواهینامه و کارت ماشین رو بده .

بهش دادم و بعد گفتم : ببخشید جناب سروان باور کنید حالم اصلا خوب نیست و مجبور شدم با موبایل صحبت کنم  . ( و این در حالی بود که چهره و نفس نفس زدنم

واقعا نشان از بدی حالم می داد . )

گفتم حالم خوب نبود مجبور شدم زنگ بزنم بیان دنبالم ببرنم دکتر .

گفت نوبت دکتر داری ؟

گفتم نه میان دنبالم که بریم یه معاینه بشم ببینم چمه !!!!!!!!!!!!

تازه اون افسره بنده خدا نگرانمم شد و گفت : خوب برو یه کم کنارتر بایست . بعد اومد کنار ماشین و گفت : حالا حالت بهتره ؟ بمونی بهتره یا بری ؟

گفتم نه شوهرم جلوی پاساژ منتظرمه میرم تا با هم بریم دکتر !!!!!!!!!

اون بیچاره هم مدارک رو پس داد و گفت : دیگه پشت فرمون با موبایل صحبت نکن .

چشمی گفتم و راه افتادم تا بابک بیاد .

توی دلم اول به بابک بد و بیراه گفتم که چرا این گوشی رو نمی بره که من مجبور بشم جواب بدم . بعدم از دروغی که گفتم ناراحت بودم ولی به جون خودم نمی

دونم چطور شد که یهو یه همچین چیزی به ذهنم رسید !!!!!!!!!!

خدا منو ببخشه ولی بخدا قصدم فریب نبود .

خلاصه که بعد که بابک اومد با خنده جریان رو تعریف کردم و اونم متعجب از کار و دروغ من ..........

این بود ماجرای پرروئی و دروغگوئی دیشب ما  ( البته نمی دونم چرا احساس می کنم دروغ مصلحت آمیز محسوب میشه ؟؟!!! ) ......

اینم یه نوع راه فرار از عذاب وجدانه دیگه ...........

 

خوب دوستان گرام . ما رو نمی بینید خوشتون هست ؟؟؟؟؟؟

انشالا که باشه . فعلا دیگه میخام برم .

فردا مرخصی گرفتم با بابک بریم دنبال یه سری کار . دعا کنید کارها اون جور که باید پیش بره و مشکلاتمون حل شه .

هر چند که می ترسم اون مشکلات که حل بشه منو با این وضع رفت و آمد به بیمارستان با تیپائی شوت می کنند بیرون .

ولی امیدوارم این طور نشه .

توکل به خدا .......

در پناه حق ........

یا علی .......




موضوع مطلب :